• وبلاگ : شعر و احساس
  • يادداشت : قرار بود.....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 33 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    افرين بچه ها

    سلام

    بگذار تا شيطنت عشق چشمان تو را بر عرياني خويش بگشايد
    هر چند آنچه ماني جز رنج و پريشاني نباشد اما کوري را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن

    موفق باشي

    کاش مي شد عشق را تفسير کرد
    خواب چشمان تو را تعبير کرد
    کاش مي
    شد همچو
    گلها ساده بود
    سادگي را با تو عالم گير کرد

    خب آقا شايان عزيز . فكر كنم ديگه بتونيد يه لبخند بزنيد و نرگس رو ببخشيد . درسته ؟؟؟؟؟براتون شادي و موفقييت روز افزون آرزو دارم. اگر طرفهاي ما اومديد همين شعر زيبا رو به عنوان دسته گلي معطر باخودتون بياريد. بازهم تشكر

    زمزمه اي در تنها يي

    براي خودم نامه گاهي نوشتم

    ز دنياي پر اشتباهي نوشتم

    تو از شام دلتنگي من نوشتي

    من از لحظه بي پناهي نوشتم

    كه تا خواندني تر شود متن عمرم

    ز چشمان مست و سياهي نوشتم

    براي هواي بهاران جانت

    ز رود و درخت و گياهي نوشتم

    براي رها گشتن از درد ديرين

    من از تهمت و بي گناهي نوشتم

    كه تا قدر همواري ره بداني:

    ز پيچ و خم كوره راهي نوشتم

    ز تاريكيه كوه و دره گذشتم

    كه از آفتاب پگاهي نوشتم

    از اينرو كه تنها نباشم در اين شهر

    براي خودم نامه گاهي نوشتم

    بياد شب و روز تنهايي

    ترانه براي نگاهي نوشتم

    مرغ دل سوي تو گر رخصت پرواز نداشت

    به پريخانه خورشيد دري باز نداشت

    افتاب ار نشدي اينه گردان سحر

    شبنم از دامن گل قبله پرواز نداشت

    باده در ميكده از جوش جنون مي افتاد

    كوچه در كوچه اگر مست سرانداز نداشت

    بي سرانجامي عاشق سخني تازه نبود

    عشق چون كهنه كتابي ست كه آغاز نداشت

    شعر در قالب تب دار سخن جان ميداد

    گر مسيحاي سخن حافظ شيراز نداشت

    مي خروشد دريا هيچ كس نيست به ساحل پيدا لكه اي نيست به دريا تاريك كه شود قايق اگر آيد نزديك مانده بر ساحل قايقي ريخته شب بر سر او پيكرش را ز رهي ناروشن برده درتلخي ادراك فرو هيچ كس نيست كه آيد از راه و به آب افكندشو در اين وقت كه هر كوهه ي آب حرف با گوش نهان مي زندش موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما قصه يك شب طوفاني را

    پرستوها و انسانهاي خسته
    همه رفتند گويا دسته دسته
    پرستويي نمانده روي بامي
    اگر هم مانده بال او شکسته
    دگر هرگز نمانده باغباني
    اگر هم مانده، گلدانها شکسته
    در آن گوشه، گمانم بلبلي مست
    که در اندوه يک لاله نشسته
    بده اي مهربان دستت به دستم
    که در اينجا بسي دلها شکسته

    خبر ديگه اينكه بلاخره از شرمندگي در اومدم و لينك وبلاگ زيباي شما رو زينت بخش باغ آسموني خودم قرار دادم. از سما هم براي لينك ممنونم
    شايان عزيز .شعرتون بي نهايت به دلم نشست .اجازه سرقت ادبي ميديد ؟؟خيلي زيبا و پر احساس نوشيت د. راستي شعر ازخودتونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
       1   2   3      >