• وبلاگ : شعر و احساس
  • يادداشت : نگاه اول
  • نظرات : 2 خصوصي ، 27 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آتوسا 
    باز چرا تنها نشستي چرا باز چشمات وبستي؟
    حيف اون چشماي خوشگل حيف اون دل كه شكستي
    از كسي دلگير شدي كه اينجوري چشمات يه درياست
    شايدم فكر ميكني كه كسي منتظرت اونجاست
    اخه اي اهوي غمگين مگه اون با تو چه كرده؟
    چرا توفكر مي كني كه ميره وبر نمي گرده؟
    مي دونم چقدري با اون حرفاي نگفته داشتي
    پس چرا ديروز نرفتي دلشو تنها گذاشتي؟
    همه مي دونن چقدري به تو ودل تو بد كرد
    مي دونن از پشت پرده به يكي ديگه نگاه كرد
    اونروز و يادم نمي ره كه چقدر تو گريه كردي
    كه چقدري با نگاهت دلش و بدرقه كردي
    خيلي دوست داشتي بدوني چه كسي چشماش وگول زد
    اون كيه ساخته با دستاش بين دل شماها سد
    يادته بهت ميگفتم نكن اين كارو عزيزم
    يه روزي بايد كنارت پا به پات من اشك بريزم
    دل تو دادي به دستش نگاتو دوختي به چشماش
    تا مي گفت واسم عزيزي تو مي مردي واسه حرفاش
    ديگه هيچ كسي نتونست جلوي تو رو بگيره
    نمي ذاشتي كسي جز اون ديگه دستاتو بگيره
    مهربون بودي و با اون مهربونتري بودي انگار
    اما اي اهوي نازم اون بهت نبود وفادار
    حالااينجا تو نشستي با يه قلب پاره پاره
    توي اسمون چشمات نمي بينم من ستاره
    فكر نكن كه تنها هستي من و اسمون باهاتيم
    اينقدر تو مهربوني كه پيشت ما خاك پاتيم
    دلي رو كه داده بودي روزگارپسش ميگيره
    اوني كه وفا نداره توي تنهائي مي ميره
    من ميدونم كه يه روزي اون پشيمون ميشه بازم
    ميادش با يه بغل گل پيش تو اهوي نازم