کابوس نامه
شبي نيست که کابوسي نبينم عاشقانه
شبي نيست که ننويسم کلامي شعر گونه
شبي نيست که از دوري تو اشک نريزم
به پاي اين دل يک رنگ و ساده
سحر از لام تا کامم تو هستي
رياضت مي کشم کامم تو هستي
سفارش مي کنم هر آنکه ديدم
بر احوال نگاهم که تو هستي
شعري که صبح دم سروده بودم در شب همان نبود
ليک دانستم که اين روزگار بي سمر با من
تا شامگاه سياه بخت همراه نبود
فرياد در درون دلم مي شکست زبان دلم لال بود
آن صبح که خيره به ماه گشته بودم که ماهي در آسمان نبود
عطري که در حماسه رقص گل يادت نهفته بود
در دست گل فروش مشک فشان هم نهان نبود
3/8/1385
احمد ملائي