باور نکردي
من رفتم
تا زماني که حقيقت
با لگد هاي صداي گريه بيدار است
خواب را شيرين بشمار
تا زماني که من وتو در ميان اين همه فاصله ها تسليميم
من به تنهائي خود مي بالم
آن زماني که تو را هم داشتم
حس تنهائي بر ذهنم فائق بود
تا زماني که زمان مي گذرد عمر نخواهد ايستاد
تا زماني که فضا پر شده است از غربت تو
اشک نخواهد خشکيد
و زماني که مرا خواست به مهماني برد مرگ
آن زمان اشک بريز
مرگ ياران
مرگ يک گام به سوي فرداست
به عقب بر گشتي
من دلم عاشق بود
قدر احساس لطيفم را هيچ کس باور نکرد
11/6/1385
احمد ملائي