احساسم شعر ميگويد شعر هايم دروغ و دروغ هايم شعر مي شوند وقتي خدا صدايمان كرد نشنيديم وقتي زندانيش كردند هيچ كس به ملاقاتش نرفت وقتي مرد شعر نگفتيم حالا
من مي گويم چرا به استقبال بهارم نمي ايي اما يادم رفته بود خدا مهربان است اما پاهايش را از او گرفته بودند
وبلاگ زيبايي بود لذت بردم