در گريز از خلوت شبهايِ بيپايان خود بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود قايقي ميساختم آنجا كه دريايي نداشت پشت پا ميزد ولي هرگز نپرسيدم چرا در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت شعرهايم مينوشتم دستهايم خسته بود در شب بارانيات يك قطره خوانايي نداشت
عالي بود عزيز موفق باشي