غروب مي آيم
و به طلوع مي انديشم
فكر در شب هبوط به سختي ورق مي خورد
و خواب در چشمان ستاره به رقص در آمده است
من كه از غروب آمدم
پيامي به پيچك هاي نازك ارغواني دادم
كه خواهم آمد
اما نه فردا
شايد در لحظه اي سرخ
در فراسوي افق ها
به روشنايي نور سلامي پس دادم
خيلي وقته اين جا نيومدماومدم تا ببينم رو به راهي؟