هيچ است همه چيز !
اينکه در آنم زنده بودن است زندگي نيست !
زندگي ام در آب و نان نيست ! در خواب و خور نيست !
اين است که پاکم !
آه...نوشتن خود سخت است .....
زنده بودن به عشق است !
آه ...اي خداي زمين و آسمان پس تا کِي آه ؟
از دنيا خسته ام !
از زمين و آسمان خسته ام
از اين علي ، از اين تن ، از اين بودن ..
از همه چيز و همه جا و همه کار خسته ام ...
ديگر اشکهايم لذت نيست ! اين نواها و نجواها مرحم نيست !
ديگر برايم هيچ چيزي دلبستني نيست !
حتي خسته ام از مبارزه ، حتي از تسليم ، آه ..حتي از ايمان !
ديگر حتي بي طاقتم از بي طاقتي !
ديگر ديوانه ام از اين همه ديوانگي !
..آه ...من ديگر خسته ام از ني و چنگ و کوزه و ساز و چشم و ابرو !
آه ، من ديگر خسته ام از خرقه و غرقه !
آري ...از من چه باقي مانده است ؟
يک بي پناه ، يک غريب ، يک سکوت ،يک درد ، يک نوشته !
آه ...زده ام به سيم آخر ..نهايت يأس !
ترسان مي گويم ، اما مي گويم :
خسته ام حتي از عشق ..حتي از خدا ...