آه ...دردا ...اي آه ...دادا ...
شب است ....مي خواهم خود را بنويسم !
نفس عميقي کشيدم ....آري،هستم !
قلبم مي زند ....آري ،عاشقم!
مي دانم که جز يأس نخواهم نوشت و جز از رنج نخواهم گفت !
مگر من چيستم جز اندوه؟ ! جز درد؟ ! جز آه و ناله ؟!
من همينم ! به اين کوچکي ! تا اين حد تهي !
نه نوري ! نه غروري ! نه راهي ! نه راهنمايي!
من کيستم جز افتاده اي خسته ! يک پاشکسته ي بي بال !
کجايي بوده ام جز يک خلوت گزينِ تنها !
چه کرده ام ! جز فزاينده ي درد ! جز ساطع گر احساس !
ديگر کششي ندارم! تنم همراهي نمي کند ! روح و روانم خسته اند !
مست نيستم ! پرخاشگر و پرگو نيستم !
تو گماني که من خيال پردازم !
يک از هزاران عاشق !
آه ..کيست که مرا ياري کند ؟
من به دنبال يک جان پناهم !
اين قالب که در آنم بسيار تنگ است !
مي خواهم بي قالب شوم ! عريان و رها !
آري ...من چه مي توانم باشم جز يک رسواي بيمار !
مني که براي اشکهايم گريسته ام ! براي خنده هايم هم !