• وبلاگ : شعر و احساس
  • يادداشت : مسافر خيالي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    امشب از عشق تو سرشارم به جان آفتاب
    مي سرايم با غم جان ، از زبان آفتاب

    سـالهـا مهمـان دل را ميـزبـاني کـرده ام
    تا شوم يک صبح روشن ميهمان آفتاب

    چون گياهان از پي نوشيدن يک جرعه نور
    پـايکـو بـي مي کنـم در آستان آفتاب

    ديـدگـانـم دم بـه دم بـا نـور بـازي مي کنند
    هـم گـل مهتـابـم و هـم بـاغبـان آفتاب

    کي توان تفسير کـردن بـا بيـان گنگ شعـر
    خواب يک پروانه را در پرنيان آفتاب

    سقف هستي را به قدر عشق بالا برده اند
    آسمــان مـن کجـا و آ سمـان آفتاب