مي داني
پرنده را بي دليل اعدام مي کني
در ژرف تو
آيينه ايست
که قفس ها را انعکاس مي دهد
و دستان تو محلولي ست
که انجماد روز را
در حوضچه ي شب غرق مي کند...
اي صميمي
ديگر زندگي را نمي توان
در فرو بردن يک برگ
يا شکفتن يک گل
يا پريدن يک پرنده ديد
ما در حجم کوچک خود رسوب مي کنيم
آيا شود که باز درختان جواني را
در راستاي خيابان
پرورش دهيم ـ
و صندوق هاي زرد پست
سنگين
ز غمنامه هاي زمانه نباشند؟
در سرزميني که عشق آهني ست
انتظار معجزه را بعيد مي دانم