ترانه کوچکم بر دفتر خاطرات نقش بست
صداي آرامي که انگار رو به احتضار بود
صداي آرام نفس کشيدن مرگ
از آنسوي پنجره به گوشم مي رسيد
مرگ برايم آغوش گشوده بود
و من
هنوزاسير اين دفتر خاطره
اسير زندگي بودم
و مشتاق مرگ
حسرت لحظه اي آرام زيستن
درتک تک سلولهايم مي دويد
خسته از صدا
خسته از هر چيز
براي لحظه اي کوچک
تنها لحظه اي که مرگ را ديدار کنم
ثانيه ها را مي شماردم
پنجره رو به افق گشوده شد
ومرگ آرام با لبخندي به درون آمد
بازوانش را از هم گشود
مثال پرنده اي خسته به سويش پر کشيدم
نوري همه جا را فرا گرفت
آري من مرده بودم!
زيبا بود تقدي به خودت