خورشيد ميوزذو باد به آرامي غروب مي کندصداي وزوز مگسهاوهوهوي کفتارهااز هر کران به گوش ميرسدديگر صدايي نميشنوم: هيچچرا که گوشها را تخته کوفته اند و بر زبانها نعلو اسب عشقبا يالهاي بلند آزاديشبر دست و پاي کوچک تمساح گونه اشخزيده و گريخته استديگر صدايي نميشنوم: هيچ(( و سکوت ديگر سرشار از نا گفته ها نيست))
پايندخ باشيد.