• وبلاگ : شعر و احساس
  • يادداشت : پرنده خوشبختي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 22 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شهاب 


    من پنبه بودم توآتش ، تو پشت در من دم در
    من بيست‎ويك ساله بودم، تو قدري از من جوان‎تر.‏
    آن‎روز گنجشك‎ها هم با اين كه برف بدي بود،..‏
    حتّا خود من هم آنروز، تصميم بودم كه....آخر...‏
    بايست آن دسته‎گل را...‏
    ‏ كه مي‎خريدم،...خريدم.‏
    وبرف بودو
    ‏ خيابان
    ‏ پر
    ‏ كوچه ‎پر
    ‏ عابران
    ‏ پر
    ‏ گنجشك‎هارفته بودند.‏
    من پشت در مانده ‎بودم.‏
    دربازشد.“ تو ”، خودش بود.‏
    ‏ من برف بودم “ تو ” دختر.‏
    من با خودم گفته ‎بودم:‏
    اين بار اين بار اين بار، اين بار اين بار اين بار،اين بار،اين بارديگر...‏
    دربسته شد.“ تو”، خودش بود.‏
    آن روز ، من برف بودم.‏
    يا روز پايان دي بود يا روز آغاز آذر!...شايد توشايد من...امّا...‏
    آن روز، فرقي ندارد يك فوج گلبرگ مرده ، يك شاخه گنجشك پرپر.‏

    آن روز ،آن روز بوده ، البتّه امروز،امروز.‏
    اما براي هميشه يكبار برگرد از نوخودم را خودت را ،‏
    گرماي “ دربازشد ”را، “ گل‎ها و گنجشك‎ها ” را در من به خاطر بياور:‏
    ‏ من ،پنبه بودم، توآتش . من بيست و يك ساله بودم.در، بسته شد
    ‏“ تو ” خودش بود .“ تو ” پشت در، من دم در.آن روز ، گنجشكها هم...‏
    ‏...گنجشك‎ها رفته بودند .شايد تو ...شايد من...اما،‏
    اين بار ،اين بار، ديگر...
    ‏...مي‎بخشي از اينكه من را با اين سرووضع ديدي
    مي‎بخشي از حرفها و از برف‎هاي مكرّر.‏
    امروز، البته روزاست! من، همچنان برف هستم . تو همچنان آتش
    اما، من اين ور خط ، تو آن ور
    ‏...پيش خودم فكركردم :‏
    خوب است يادش بيايد:‏
    من21 ساله هستم ، او چندسالي جوان‎تر...!‏