کاروان رفته بود و ديده من
همچنان خيره مانده بود به راه
خنده مي زد به درد و رنجم اشک
شعله مي زد به تار و پودم آه!
رفته بودي و رفته بود از دست
عشق و اميد زندگاني من
رفته بودي و مانده بود به جا
شمع افسرده جواني من
شعله سينه سوز تنهايي
باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهيب اين آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعي!چه درد جانکاهي!
چه سفر کردن غم انگيزي
نه فشار لبي نه آغوشي
نه کلام مح