كلمه
در خون زاده شد ،
در بدن تاريك باليد ، تپنده ،
و از ميان لب ها و دهان پرواز كرد .
دورتر ، نزديك تر
باز هم ، باز هم آن آمد .
از مردان مرده و نژادهاي سرگردان ،
از سرزمين هاي كه سنگ شده بودند ،
درمانده ي قبايل فقير خويش ،زيرا وقتي درد جاده ها را گرفت ،
ساكنان ره سپردند و رسيدند .
......
.
با نوشته اي از عروسك هاي مخملي به روز شدم
منتظر نگاه ريز بينانه ات .
<~~~~hichkas~~~~>