از همان روز اول که به دنيا مي آييم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادري داريم که شيرمان مي دهد
دلمان خوش است که پدري داريم که مي توانيم با موهاي صورتش بازي کنيم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها براي شکم ما آفريده شده اند
دلمان به اين خوش مي شود که زمين زير پاي ماست و آسمان هم ,
دلمان به قيافه خودمان توي آينه خوش مي شود
يا به اينکه توي جيبمان يک دسته اسکناس داريم
دلمان به لباس نويي خوش مي شود و به اصلاح سر و صورتي ذوق مي کنيم
يا وقتي که جشن تولدي برايمان مي گيرند
يا زماني که شاگرد اول مي شويم
دلمان ساده خوش مي شود به يک شاخه گل يا هديه اي که مي گيريم
يا به حرف هاي قشنگي که مي شنويم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش مي شود
به تماشاي تابلويي يا منظره اي يا غروبي يا فيلمي در سينما و شکستن تخمه اي
دلمان خوش مي شود به اينکه روز تعطيلي را برويم کنار دريا و خوش بگذرانيم
مثلا با خنده هاي بي دليل
يا سرمان را تکان بدهيم که حيف فلاني مرد يا گريه کنيم براي کسي
دلمان خوش مي شود به تعريفي از خودمان و تمسخري براي ديگران
يا به رفتني به مهماني و نگاه هاي معني دار و اينکه عاشق شده ايم مثلا
دلمان خوش مي شود به غرق شدن در روياهاي بي سرانجام
به خواندن شعر هاي عاشقانه و فرستادن نامه هاي فدايت شوم
دلمان ساده خوش مي شود با آغوشي گرم و حرف هايي داغ
دلمان خوش است که همه چيز رو براه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبيم.
چقدر حقيريم ما....
چقدر ضعيفيم ما...
دلمان خوش است که مي نويسيم و ديگران مي خوانند و عده اي مي گويند , آه چه زيبا
و بعضي اشک مي ريزند و بعضي مي خندند
دلمان خوش است به لذت هاي کوتاه ... به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند
به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند يا کسي عاشقمان شود
با شاخه گلي دل مي بنديم و با جمله اي دل مي کنيم
دلمان خوش است به شب هاي دو نفري و نفس هاي نزديک
دلمان خوش مي شود به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي
و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود
چقدر راحت لگد مي زنيم و چه ساده مي شکنيم همه چيز را
روز و شب ها تمام مي شود و زمان مي گذرد
دلمان خوش مي شود به اينکه دور و برمان پر مي شود از بچه ها
دلمان به تعريف خاطره ها خوش مي شود و دادن عيدي
دلمان به اينکه دکتر مي گويد قلبت مشکلي ندارد ذوق مي کند
و اينکه مي توانيم فوتبال تماشا کنيم و قرص نيتروگليسيرين بخوريم
دلمان به خواب هاي طولاني و بيداري هاي کوتاه خوش است
و زمان مي گذرد
.......
حالا دلمان خوش مي شود به گريه اي و فاتحه اي
به اينکه کسي برايمان خيرات بدهد و کسي و به يادمان اشک بريزد
ذوق مي کنيم که کسي اسممان را بگويد
و يا رهگذري سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها مي گذرد
دلمان تنها به اين خوش مي شود که موشي يا کرمي از گوشت تنمان تغذيه کند
يا ريشه گياهي ما را بمکد به ساقه گياهي
دلمان خوش است به صداي عبور آدم هايي که آن بالا دلشان خوش است که راه مي روند روي قبر ما
و دلمان مي شکند از لايه هاي خاکي که سنگ قبرمان را در مرور زمان مي پوشاند
و اينکه اسممان از ياد بچه ها رفته است
و زمان باز مي گذرد
.......
دلمان خوش است به استخوان بودن
به هيچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها
.......
ما آدم ها چه راحت دلمان خوش مي شود
مثل کودکاني که هنوز نمي فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستيم و چقدر خوش به حالمان مي شود
ما خيلي خوبيم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همين چند جمله