• وبلاگ : شعر و احساس
  • يادداشت : جادوي عشق
  • نظرات : 4 خصوصي ، 35 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نازيلا 
    نجات عشق
    در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند: شادي.غم.غرور.عشق
    روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردنداما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند كردند چون او عاشق جزيره بودوقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد خواست و به او گفت :آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟ثروت گفت :نه! مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگرجايي براي تو وجود ندارد
    پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني مي شد كمك خواست ببرم غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد.
    غم در نزديكي عشق بود. عشق به عم گفت : اجازه بده تا من با تو بيايم. غم با صداي حزن آلودگفت: من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
    عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.
    آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود كه ناگهان صداي سالخورده گفت : بيا من تو را خواهم برد سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شدكسي كه جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام پير مرد را بپرسد !
    عشق نزد علم كه مشغول مسئله اي روي شنهاي ساحل بود رفت و از او پرسيد:آن پيرمرد كه بود؟علم پاسخ داد: زمان،عشق!؟
    عشق با نعجب گفت: اما او چرا به من كمك كرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است..............