من پنبه بودم توآتش ، تو پشت در من دم درمن بيستويك ساله بودم، تو قدري از من جوانتر.آنروز گنجشكها هم با اين كه برف بدي بود،..حتّا خود من هم آنروز، تصميم بودم كه....آخر...بايست آن دستهگل را... كه ميخريدم،...خريدم.وبرف بودو خيابان پر كوچه پر عابران پر گنجشكهارفته بودند.من پشت در مانده بودم.دربازشد.“ تو ”، خودش بود. من برف بودم “ تو ” دختر.من با خودم گفته بودم:اين بار اين بار اين بار، اين بار اين بار اين بار،اين بار،اين بارديگر...دربسته شد.“ تو”، خودش بود.آن روز ، من برف بودم.يا روز پايان دي بود يا روز آغاز آذر!...شايد توشايد من...امّا...آن روز، فرقي ندارد يك فوج گلبرگ مرده ، يك شاخه گنجشك پرپر.
آن روز ،آن روز بوده ، البتّه امروز،امروز.اما براي هميشه يكبار برگرد از نوخودم را خودت را ،گرماي “ دربازشد ”را، “ گلها و گنجشكها ” را در من به خاطر بياور: من ،پنبه بودم، توآتش . من بيست و يك ساله بودم.در، بسته شد“ تو ” خودش بود .“ تو ” پشت در، من دم در.آن روز ، گنجشكها هم......گنجشكها رفته بودند .شايد تو ...شايد من...اما،اين بار ،اين بار، ديگر......ميبخشي از اينكه من را با اين سرووضع ديديميبخشي از حرفها و از برفهاي مكرّر.امروز، البته روزاست! من، همچنان برف هستم . تو همچنان آتشاما، من اين ور خط ، تو آن ور...پيش خودم فكركردم :خوب است يادش بيايد:من21 ساله هستم ، او چندسالي جوانتر...!